در جستجوی ولایت

برای اکثر مخاطبانی که دنبالشون میکنم غریبه نیستم...


گاهی آدم وقتی نگاهی به دنبال کننده هاش می اندازه مصلحت و عقلانیت اجازه نمیده هر حقیقتی رو بگه...
یا حتی فقط حقیقت هم نه... بلکه میفهمه با این خوانندگان ریسک خطاهاش هم چقدر میتونه بالا باشه...
لذا عقل حکم میکنه هر حرفی رو نگه...


اینجا رو به این سمت سوق میدم که بتونم مطالبی صریح تر رو بنویسم...
فقط بدانید من غریبه و تازه وارد نیستم اما نپرسید کیستم...
شناختن من از نوشته های من کار سختی نیست...

راستی خواهش میکنم خاموش دنبال نکنید من رو...
بذارید بدونم کی داره منو میخونه

طبقه بندی موضوعی

عبور کردن حق من است

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۱۲ ب.ظ

راستش از سن 18 ،19 سالگی متوجه شدم دیگه در جمع دوستانم نمی گنجم... دیگه دغدغه های اونها برام دغدغه نیست... در آستانه یه تغییر بودم... یک تغییر طبیعی... و به موقع... این تغییر دغدغه حدودا بعد از یک سال یا دوسالی بود که اتفاقی هولناک در زندگیم افتاد... اتفاقی که دوستان من اصلا و مطلقا در شرایطش قرار نگرفته بودن تا درک کنن...

اولین توسل جدی در زندگیم در اون روز هولناک اتفاق افتاد... توسل به حضرت ابوالفضل...

چیزی که میخواستم اتفاق نیفتاد... و من هر وقت یاد اون توسل و التماسم به حضرت ابوالفضل می افتم از ایشون خجالت میکشم... با چه تضرعی ازشون میخواستم... اما حکمت چیز دیگری بود... باید اون مرگ اتفاق می افتاد... من می بایست تنهای تنها در اون حادثه شاهد مرگ عزیزی می بودم... و خودم هم می بایست خبر میدادم... چیزی که بیشترین پیوند من با حضرت ابوالفضل رو برقرار میکنه... خجالت من از اون خواستن بود... میخواستم تقدیر ، مرگ نباشد... من روز قیامت باید به خدمت حضرت برسم و از ایشان به خاطر اون همه اصرار و التماس حلالیت بطلبم... حتما خیلی اذیتشان کردم...

بعد از اون حدود یک سال الی دو سال بعد من دیگه چالش های ایدئولوژیک پیدا کرده بودم... در سال کنکور دوستان جدید پیدا کردم... اما اونها تکلیفشون با عقایدشون مشخص بود و انگار هرگز چالش جدی نداشتن...

وارد دانشگاه شدم... موجی از غرب زدگی و گسستگی از اصالت به من جوانی که چند وقتی بود معلق شدم برخورد کرد...

این موج من رو هم تا یه جاهایی برد... اما با مطالعه...چند صباحی هم بین بچه های دانشگاه معلق بودم...

اواخر دانشگاه بود که از اونها هم بریده بودم... اونها اسیر نقاب بودن... ضعیف بودن و من دوست داشتم قوی باشم... اما منی که خواهان قدرت بودم در اوج ضعف و استیصال به سر میبردم...

روزی که از همه بریده بودم و دیگه به هیچ دوستی امید نداشتم... باز به سمت توسل رفتم... 

به مرور در باز شد... صبحی که از خواب بیدار شده بودم تماس گرفتم و خوابم رو تعریف کردم... فرمودن : حجت بر تو تمام شده... از این به بعد خودت مسئول سرگردانی ات هستی...

این آغار یک راه جدید شد...

بعد از دانشگاه حدود چهار سال دانشگاه دیگری رو تجربه کردم... نورانیت داشت... آرام شدم... ترمیم شدم...

بعد از مدتی احیا شدن... می بایست روی پای خودم می ایستادم... گفتن برو... کسی که با پای خودش آمد متواری نمی شود... برو اما مواظب باش...

سه الی چهار سال بیشترین حرفها و آموخته هام در همچین فضاهایی بیان شد... 

بعد از گذر این چند سال...

ظاهرا باید وارد مرحله جدیدی بشم... من برای لحظه لحظه ام مسئولم... 

دوباره احساس سنگینی میکنم...

دوباره احساس میکنم گذر و عبور حق من هست...

دوباره احساس میکنم ... 

برای عبور نکردنم حتما تاوان پس خواهم داد...


من محتاج تر از همیشه هستم... 

به دعای همه بزرگواران...


۹۶/۱۲/۲۴ موافقین ۶ مخالفین ۰
...