در جستجوی ولایت

برای اکثر مخاطبانی که دنبالشون میکنم غریبه نیستم...


گاهی آدم وقتی نگاهی به دنبال کننده هاش می اندازه مصلحت و عقلانیت اجازه نمیده هر حقیقتی رو بگه...
یا حتی فقط حقیقت هم نه... بلکه میفهمه با این خوانندگان ریسک خطاهاش هم چقدر میتونه بالا باشه...
لذا عقل حکم میکنه هر حرفی رو نگه...


اینجا رو به این سمت سوق میدم که بتونم مطالبی صریح تر رو بنویسم...
فقط بدانید من غریبه و تازه وارد نیستم اما نپرسید کیستم...
شناختن من از نوشته های من کار سختی نیست...

راستی خواهش میکنم خاموش دنبال نکنید من رو...
بذارید بدونم کی داره منو میخونه

طبقه بندی موضوعی

راستش اهداف بزرگ و متعالی میتونه هم پنجره ای برای پرواز به آسمانها باشه هم پنجره ای برای سقوط به ناکجاها...

چندین ساله احساس زنی رو دارم که داره زمان حملش رو سپری میکنه اما نمیدونه پسر حمل میکنه یا دختر... نمیدونه فرزندش شوخ طبع خواهد شد یا جدی و هزاران نمیدونم دیگه... اما میدونه بارداره...


زندگی در شرایط فعلی چهار میخه ام کرد به اشتغال و معیشت... چند باری هم دست و پا زدم تا از این همه فرورفتگی در دویدن برای شغل معیشتی خلاص بشم اما هنوز موفق نشدم...

فعلا که پذیرفتمش... ضمن اینکه اگر ایم مشغله هم نبود در منزل هم کم مانع نیست برای جهد علمی کردن من... پس "الخیر فی ما وقع"

امسال از اول رجب شروع کردم به نوشتن آیاتی از قرآن که اشاره به داستانی (هر داستانی که در قرآن بهش اشاره شده در حد یک آیه یا به تفصیل بیان شدن در حد چندین آیه) داره... فعلا آیات رو توی ورد مینویسم و بعد از اتمام باید برم سراغ تفاسیر این آیات... (آفاقی و انفسی)

قصدم اینه که یه تحقیق جامعی در مورد داستانهایی که در قرآن اشاره شد بکنم...

فکر میکنم رسالت من اینه که اول از حکمت این قصص سر در بیارم بعد برم سراغ فیلمنامه نوشتنی برای نوجوانان بر اساس این قصص و بعد اقدام کنم به ساختن فیلم برای این فیلمنامه...

اما فکر میکنم عمر من کفاف همچین پروژه طولانی ای رو نده... لذا اصلا اصرار ندارم که به اتمام برسونمش... من فقط باید در حد وقتم این پروژه رو پیش ببرم...

قصص قرآنی رو شرح وجودی انسان میدونم... و روایاتی شنیدم که بسیار برام هیجان برانگیز بوده مثل اون روایت که فرموده آنچه در قوم بنی اسرائیل اتفاق افتاده (در قرآن) واو به واوش برای امت من (پیامبر) هم پیش میاد...

راستش من حتی برای تکمیل پروژه ام گاهی به بچه دو ساله ام هم فکر میکنم... میگم ان شا الله این پسر بزرگ میشه و اگر مستعد و علاقه مند بود میفرستمش سراغیاد گیری شاخه های مختلف هنر... کلا دوست دارم بچه هام در دو حوزه قوی بشن (هنر و معرفت دینی) یعنی یک حوزوی هنرمند باشن...

البته خیلی مقید نیستما... یعنی اگه پسر من اهل درس خوندن نباشه خیلی راحت میفرستمش که یه کاسب حلال خور بشه... حالا یا فنی بشه یا بازاری بشه...اصلا در این مسائل خودمو اذیت نمیکنم... چیزی که در مورد آینده فرزندم نگرانم اینه که اهل حرام نشه... مابقی اش جای نگرانی نداره فقط سلیقه هست... حتی آرزو هم نیست...


اما گاهی به خودم میگم این پروژه که سالها در ذهنت و در دلت داره پرورش پیدا میکنه... خیلی مقیدت نکنه... فکر نکنی اگر به انجام برسونیش همچین فتح الفتوح کردی... اگر موجب رشد خودت بشه خوبه... اگر نه هیچ فایده ای نداره و هیچ کمکی به امام زمانت نخواهد کرد حتی اگه شهرتش جهانی بشه... 


مدتیه که پسرم خیلی به آرم های مختلف ، مخصوصا آرم شبکه های تلوزیون و مخصوصا آرم شبکه پویا و شبکه دو علاقه مند شده... طوری که مجبورم میکنه روی کاغذ اون آرم ها رو براش نقاشی و تزئیین کنم و اغلب اوقات روز اون آرم ها دستشه...
همیشه سوئیچ ماشین دستشه یکی از دلایلش اینه که آرم سایپا رو دوست داره و آرم سایپا روی سوپیچ ماشینه...
پشت فرمون که میشینه اشاره به آرم سایپا روی فرمون میکنه...
تا مدتها لج میکرد و میگفت " سیبا... سیبا..." نمیفهمیدیم چی میخواست کلافه مون میکرد...
یه روز اتفاقی توی گوشی مامانش آرم شبکه دو رو دید با خوشحالی هی نگاش میکرد و میگفت سیبا...
فهمیدیم یه بار تلوزیون آرم شبکه دو رو نشون داد و گفت " شبکه دو سیما" این بچه از این آرم خوشش اومد و به اسم سیبا " سیما" هم توی ذهنش موند...
هیچی دیگه... 
خیلی نوشتم... 
...
۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۰۷ موافقین ۵ مخالفین ۰

راستش از سن 18 ،19 سالگی متوجه شدم دیگه در جمع دوستانم نمی گنجم... دیگه دغدغه های اونها برام دغدغه نیست... در آستانه یه تغییر بودم... یک تغییر طبیعی... و به موقع... این تغییر دغدغه حدودا بعد از یک سال یا دوسالی بود که اتفاقی هولناک در زندگیم افتاد... اتفاقی که دوستان من اصلا و مطلقا در شرایطش قرار نگرفته بودن تا درک کنن...

اولین توسل جدی در زندگیم در اون روز هولناک اتفاق افتاد... توسل به حضرت ابوالفضل...

چیزی که میخواستم اتفاق نیفتاد... و من هر وقت یاد اون توسل و التماسم به حضرت ابوالفضل می افتم از ایشون خجالت میکشم... با چه تضرعی ازشون میخواستم... اما حکمت چیز دیگری بود... باید اون مرگ اتفاق می افتاد... من می بایست تنهای تنها در اون حادثه شاهد مرگ عزیزی می بودم... و خودم هم می بایست خبر میدادم... چیزی که بیشترین پیوند من با حضرت ابوالفضل رو برقرار میکنه... خجالت من از اون خواستن بود... میخواستم تقدیر ، مرگ نباشد... من روز قیامت باید به خدمت حضرت برسم و از ایشان به خاطر اون همه اصرار و التماس حلالیت بطلبم... حتما خیلی اذیتشان کردم...

بعد از اون حدود یک سال الی دو سال بعد من دیگه چالش های ایدئولوژیک پیدا کرده بودم... در سال کنکور دوستان جدید پیدا کردم... اما اونها تکلیفشون با عقایدشون مشخص بود و انگار هرگز چالش جدی نداشتن...

وارد دانشگاه شدم... موجی از غرب زدگی و گسستگی از اصالت به من جوانی که چند وقتی بود معلق شدم برخورد کرد...

این موج من رو هم تا یه جاهایی برد... اما با مطالعه...چند صباحی هم بین بچه های دانشگاه معلق بودم...

اواخر دانشگاه بود که از اونها هم بریده بودم... اونها اسیر نقاب بودن... ضعیف بودن و من دوست داشتم قوی باشم... اما منی که خواهان قدرت بودم در اوج ضعف و استیصال به سر میبردم...

روزی که از همه بریده بودم و دیگه به هیچ دوستی امید نداشتم... باز به سمت توسل رفتم... 

به مرور در باز شد... صبحی که از خواب بیدار شده بودم تماس گرفتم و خوابم رو تعریف کردم... فرمودن : حجت بر تو تمام شده... از این به بعد خودت مسئول سرگردانی ات هستی...

این آغار یک راه جدید شد...

بعد از دانشگاه حدود چهار سال دانشگاه دیگری رو تجربه کردم... نورانیت داشت... آرام شدم... ترمیم شدم...

بعد از مدتی احیا شدن... می بایست روی پای خودم می ایستادم... گفتن برو... کسی که با پای خودش آمد متواری نمی شود... برو اما مواظب باش...

سه الی چهار سال بیشترین حرفها و آموخته هام در همچین فضاهایی بیان شد... 

بعد از گذر این چند سال...

ظاهرا باید وارد مرحله جدیدی بشم... من برای لحظه لحظه ام مسئولم... 

دوباره احساس سنگینی میکنم...

دوباره احساس میکنم گذر و عبور حق من هست...

دوباره احساس میکنم ... 

برای عبور نکردنم حتما تاوان پس خواهم داد...


من محتاج تر از همیشه هستم... 

به دعای همه بزرگواران...


...
۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۱۲ موافقین ۶ مخالفین ۰
سید مرتضی بختیاری (قائم مقام تولیت آستان قدس رضوی) در برنامه گفتگوی ویژه خبری گفت:


* در انتظار تأیید بانک مرکزی برای تأسیس بانک بدون ربای رضوی هستیم
بختیاری درباره تلاش آستان قدس رضوی برای ایجاد بانک رضوی گفت: می‌خواهیم نشان دهیم که می‌توان بانک قرض‌الحسنه داشت بدون اینکه سودی بگیریم و بانک اسلامی بدون ربا داشته باشیم.
وی افزود: این بانک به دنبال خدمت به محرومین از طریق وام‌های قرض‌الحسنه است که تقاضای تأسیس آن به بانک مرکزی ارسال و مراحل آن هم طی شده است و منتظر موافقت بانک مرکزی هستیم تا در شورای عالی پول بررسی و تأیید شود.
بختیاری تأکید کرد: در این موضوع بررسی‌ها و کارشناسی‌های دقیقی با حضور متخصصین انجام شده است و به این جمع بندی رسیده‌ایم که امکان تأسیس بانک با این ویژگی‌ها وجود دارد البته ما به دنبال ایجاد شعب در سراسر کشور نیستیم و فقط چند شعبه در برخی نقاط کشور تأسیس می‌شود.

 
یعنی اگه این کار رو انجام بدن....
آخ اگه صهیونیست های داخلی بذارن...
حاضرم برم به صورت افتخاری و بدون حققوق توی شعبشون نظافتچی بشم...
البته پاره وقت :) بعضی از روزهای هفته...:)))
آخه زن و بچه داریم... نمیشه تمام وقت...:(

...
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۲ موافقین ۳ مخالفین ۰
تفسیری هست از ابن سینا در مورد داستان یوسف و ذولیخا و مجلسی که ذولیخا آراسته بود و اون داستان ترنج و ...
در اون داستان این طور بوده که ذولیخا مجلسی آراست و زنانی که سرزنشش میکردن رو دعوت کرد و میوه ای شاهانه با چاقویی تیز به دستشان داد...
به یوسف گفت از این در وارد شو و از در دیگر خارج شو...

در این بین (فاصله ورود تا خروج) تمام حضار واله و شیدای یوسف شدن...

ابن سینا میگه:
واقعیت اینه که انسان کامل مسبوق به غیبت (قبل از ورود کسی ندیده بودش و ذولیخا رو سرزنش میکردن) و ملحوق به غیبت (از در روبرو خارج شد و از دیدگان پنهان شد) هست فقط در مقطع زمانی که حاضر و ظاهر میشه و حقیقت وجودی اش تجلی میکنه همه واله و شیدایش میشوند...

و البته این داستان رو ربط میده به غدیر و ...
بماند...

روایت داریم خدا ولی اش را در بین مردم پنهان کرده...
یعنی رابطه اولیای خدا(از اون جهت که ولایت دارن) با ناس ، اصالتا از پس پرده غیبت هست... و پرده غیبت رو فقط با تعالی ناس کنار میزنند... با این وصف از حضرت آدم تا امام زمان در مقام جان و حقیقت وجودیشان غایب بودن... اما در مقام جسم گاها ظهوری داشتند...
و غیبت تام حضرت ولی عصر به نوعی اعلام اتمام فرصت ناس (حداقل ناس های شیعه) برای در ناس ماندن هست...

چقدر این داستانها قابلیت پردازش های هنرمندانه در انیمیشن ها رو داره... برای نوجوانان...
خدایا... میشه من برم؟

...
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰

از آقای دولابی خوندم این روایت رو

از پیامبر پرسیدن: چه زمانی بوده که غیر از خدا هیچ کس نبود؟

آقا فرمودن: همین الان هم غیر از خدا هیچ کس نیست...

...
۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰

علی رغم تمام استفاده ای که از مباحث استاد پناهیان میکنم ، یه نقد جدی و استراتژیک دارم بهش...

پناهیان میوه میده دست مخاطباش... تمام میوه هاش هم ریشه دار هستن... یعنی اصیل هستن...

اما اکثر شاگردهاشون ریشه دار نمیشن... لذا غالب طرفداراشون میوه نمیدن بلکه همیشه مصرف کننده باقی میمونن...


من دیدم بعضی از شاگرهاشون رو... بعضی از مباحث استاد پناهیان رو من بهتر از اونا میفهمیدم...

ولی به کی میشه گفت؟...

بین اساتید خوب هم در رفت و آمد باشی ریشه دار نمیشی...

در این مسئله هم توحد لازمه..

فقط از کانال وحدت میشه وارد تکثرات شد و غرق نشد...

...
۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

1_شنیدم وقتی سر ساعت مقرر در سالن مذاکره حاضر شد هنوز طرفهای مذاکره کننده غربی نیامده بودند... حدود یک ساعت منتظر شد...

یک ساعت تمام معطلش کرده بودند... حتما هدفمند بوده...

اما وقتی امدند... یک نگاهی به ساعتشون انداختند و گفتند:

شما یک ساعت دیرتر آمدید و وقت من را گرفتید... حالا یک ساعت اینجا بنشینید تا من برم به کارهام برسم و برگردم

عین یک ساعت را رفت در چمن حیاط ساختمان مذاکره قدم زد و برگشت...



2_ وقتی صالحی وزیر خارجه وقت بود برای ماموریتی به سوئیس رفته بود... موقع برگشت به هواپیمایش بنزین ندادند به بهانه ی تحریم...(همین کاری که اخیرا با ظریف کردند... اما هیچ کس واکنش نشان نداد)

وقتی چنین برخوردی با وزیر خارجه کشور (علی اکبر صالحی) کرده بودند بلافاصله تماس گرفت و گفت دیگر مذاکرات در ژنو برگزار نمی شود و اگر خواهان ادامه مذاکره هستید این دفعه ما تعیین میکنیم کجا مذاکرات ادامه پیدا کند...

رئیس جمهور سوئیس رسما تماس گرفته بود و عذرخواهی کرد... اما مذاکرات دیگر در کشور اونها برگزار نشد و ایران بغداد را برای ادامه مذاکرات پیشنهاد داد... شهری پر از غبار و ریزگرد... بعد از چند جلسه مذاکرات بغداد، به اونها رحم کرد و پیشنهادشون رو برای تغییر مکان مذاکره پذیرفت و مذاکرات در استانبول و آلماتی ادامه پیدا کرد...


...
۱۵ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰

میگفت: پشت هر موفقیتی شکست های پی در پی است...

به ذهنم آمد باز هم شعارهای پر طمطراق غربی ها...

گفتم: یعنی انسان موفق کسی بوده که خیلی شکست خورده اما نا امید نشد؟

گفت: اره

گفتم: چرا نا امید نشد؟

گفت: برای هدفش دغدغه داشت... انگیزه داشت...

گفتم: این دغدغه و انگیزه از کجا آمد؟

گفت: از هر جا ممکنه... از تحقیق... از دیدن انسانهای موفق در اون صنف...

گفتم: خب بعد چرا موفقیت یک صنف رو پسندید... مثلا چرا موفقیت یک نویسنده رو نپسندید اما موفقیت یک بازاری رو پسندید؟

گفت: چی میخوای بگی؟

گفتم: اون حرف، حرف کاملی نیست... خیلی انسانها هم بودن در بسیاری از اصناف تلاش کردن اما موفق نشدن بعد ناگهان در یک صنفی که فکرش رو نمیکردن رشد عجیبی کردن

گفت: حرف اصلی ات رو بگو...


گفتم: خدا هر کسی رو برای ماموریتی فرستاد... اگر اون شخص در اون ماموریت بره... اگر هزار بار هم شکست بخوره نا امید نمیشه... 

اما اگه ماموریت خودش رو تشخیص نده در هر صنفی بره و موفق هم بشه به ظاهر ، انسان تاثیرگذاری نخواهد شد در تاریخ... محاله راضی باشه از اوضاع ولو در موفقیت...



این روزها سرگشته ماموریت خودم در این عالم هستم...
برای چی اومدم؟...
چرا نمی شنوم؟...
چه بلایی بر سر فطرتم آمد؟
اما نه... فقط کافیه کمی سکوت کنیم... صدا واضحه...
سکوت خیلی مهمه...

توی این سالها هیچ سخنرانی و موضع سیاسی ای به اندازه سخنرانی آقای عالی در شام غریبان فاطمیه در محضر حضرت آقا به دلم ننشست...
چقدر به موقع... چقدر شجاعانه و چقدر مقتدرانه و ... چه به اندازه...
...
۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰

فرودگاه نجف بودیم...

هواپیمایی که قرار بود با اون پرواز کنیم دچار نقص فنی شد و گفتن پیاده شید تا بهتون اعلام کنیم...

یک ساعت توی فرودگاه معطل شدیم...

وقتی دوباره سوار شدیم خانمم خیلی استرس داشت و میگفت اگه دوباره نقص پیدا کنه چی؟!!!

ضمن اینکه یکی از مسافرهایی که از ایران اومده بود خیلی با استرس میگفت سوار این هواپیما نشید واقعا خدا کمک کرد تا سقوط نکنه... اگه جونتون رو دوست دارید سوار نشید...

خانمم که اظهار ناراحتی میکرد بهش گفتم میدونی کی توی هواپیما نشسته؟

گفت: اره بچه های خودمون هستن و خانم...

گفتم: یک ولی خدا مسافر این هواپیماست... با خیال راحت بشین و یک ساعت و نیم دیگه توی شهر خودمون پیاده میشیم... محاله ولی خدایی در تصادف یا زلزله یا سیل یا حمله حیوانی از دنیا بره...


ان شا الله خدا به خاطر وجود ایشون به ما هم نظر لطف دارن...


گفت: واقعا ولی خدا دچار این بلایا نمیشه؟!!!

گفتم: بله... اگر هم دچار بلایی مثل زلزله و اینها بشه، آسیبی به جانش نمیرسه...

یا حیوانات وحشی هرگز به یک ولی خدا حمله نمیکنن...


گفت: چرا؟

گفتم: ما هم اگر تطابق با نظام تکوین داشته باشیم همین گونه هستیم...

...
۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۴۴ موافقین ۴ مخالفین ۰
منی که تا سن 21 یا 22 سالگی اکثر کتب صادق هدایت ، جلال آل احمد ، جمال زاده ، صادق چوبک ، بزرگ علوی و ... و کتب رمان و داستانی یا نمایشنامه های سارتر و کامو و ویرجینیا ولف و مارسل پروست رو خونده بودم... ناگهان با شروع مطالعات فلسفی ام چنان فاصله ای از خواندن داستان و رمان گرفتم که تا همین امروز از سخت ترین کارها برای من خواندن رمان و داستان هست...

یادمه آخرین کتاب رمانی که خوندم و از نیمه رهاش کردم "در جستجوی زمان از دست رفته" مارسل پروست بوده
اصلا نمی تونم قوه خیالم رو در اختیار اراده یک نویسنده بذارم... 
با خودم میگم: آخرش که چی؟
400 صفحه وقت منو بگیری که یه گزاره عقیدتی یا اجتماعی رو به من القاء کنی؟
خب اولش بگو... من میفهمم...

من نمیتونم خیالم رو هر طور دلش خواست رها کنم... حالم بد میشه...

همون اندازه که برام سخته کتاب داستان یا رمان بخونم، برام سخته وبهایی که صرفا خاطره نویسی میکنن رو بخونم...
اما عمیقا برام محترمن... فقط با مزاج من همخوانی نداره...
...
۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۴ مخالفین ۰